• خانواده

«سید جواد میرلوحی» ، پدر سید مجتبی مردی روحانی از سادات اصفهان بود؛ وی در زمان رضاخان با جور و ستم حاکم درآن ایام به مبارزه پرداخت. رژیم دیکتاتور پهلوی علیرغم بروز چهره ای مذهبی و دینی در ابتدای حکومت خود، پس از آنکه به طور رسمی امور را برعهده گرفت؛ با برگزاری جلسات متعدد و اجرای قوانین غیر دینی شخصیت ضد مذهبی خود را اظهار نمود و با قوانینی چون لباس متحدالشکل غربی برای همه مردان، روحانیون را از کلاسهای وعظ و مجالس خطاب به انزوا و سکوت کشانده با این عمل سعی در خارج نمودن این قشر از صحنه سیاست و اجتماع داشت. سید جواد که از مدرسین علوم اسلامی و قاری قرآن و مداح اهل بیت (ع) بود و پوشیدن لباس غربی را دور از شأن خود می دانست از پذیرش این قانون امتناع ورزید. فلذا مأموران رضاشاه به اجبار لباس روحانیت را از تنش بیرون آوردند؛ و از او تعهد گرفتند، تا برای همیشه لباس غربی بپوشد. او تلاشهای مذهبی خود را به گونه ای دیگر ادامه داد؛ و با گرفتن جواز وکالت، سعی در حمایت از حقوق مظلومان نمود، پس از مدتی در سال 1314\-1315 به دلیل مشاجره با داور وزارت عدلیه و زدن سیلی محکمی به گوش او روانه زندان شد. سه سال بعد، به خانواده اش اطلاع دادند که او در زندان فوت کرده است؛ اگر چه همه می دانستند که سید جواد همانند مولا و مقتدایش موسی بن جعفر (ع) در حالیکه زجاجة کوثر را در دست داشت، به خوان اهل بیت نشسته و عاشقانه شهد شیرین شهادت را نوشیده است. 

منبع: کتاب سفیر سحر و کتاب شبنم سرخ

  • نواب درمکتب فرزانگان (معرفی اساتید شهید نواب صفوی) 

  نواب برای شناختن اصول سیاسی اسلام در اواخر سال 1322 به نجف رفت, او به دنبال روح دین و قوانین تشکیل جامعه اسلامی وارد حوزه شد, سید مجتبی علوم مقدماتی را در تهران آموخته بود, به همین دلیل به دنبال استادانی در سطوح عالی می گشت. در همان روز اول شاگرد مصمم «علامه امینی» شد و در محضر بزرگ مردی چون او مکتب غدیر را آموخت و ولایت علی بن ابیطالب (ع) را محور حیات و هستی خویش ساخت. از میان استادان بزرگ نواب می توان «آیت الله حاج آقا حسین قمی و آیت الله آقا شیخ محمد تهرانی» را نام برد که نواب در محضر ایشان فقه, اصول و تفسیر قرآن را آموخت و در محضر «علامه امینی» که گنجی گران قیمت برای نواب بود با فلسفه سیاسی اسلام آشنا شد به گونه ای که علامه درباره او گفت: «نواب اول شاگرد من بود و درس می خواند ولی زمان کوتاهی نگذشته بود که دیدم جرقه های روحی نواب طوری است که مسأله استاد و شاگردی را از بین می برد. فکر نواب و گسترش آن طوری بود که ثابت می کرد او یک فرد فوق العاده است و یک شاگرد عادی نیست.» 

 نواب و علامه امینی  (خاطره) 

  زمانیکه علامه امینی به ایران آمده بود, در دیدار با نواب گفت: «من حیفم می آید که شما ایران بمانید, شما را می کشند. بیایید برویم نجف درس بخوانید. با استعدادی که دارید پیشرفت می کنید و مرجع می شوید. آن وقت اقدام کنید. هزینه رفتن به نجف با من.» نواب نگاهی به استاد گرانقدرش انداخت و گفت: [«اسلام سرباز و درسخوان دارد؛ مبارز ندارد, ما میخواهیم مبارز شویم. »] علامه امینی چشمهایش پر از اشک شد و از اتاق بیرون رفت. 

منبع: کتاب شبنم سرخ و سفیر سحر

  • آغاز... 

آفتاب درپشت ابرهای سیاه ستم، آخرین نفسهای خود را می کشید و نور کم سوئی به زمین می رسید، همه اعضای خانواده تولد کودکی را به انتظار نشسته بودند، ناگهان صدای گریة کودک در فضای خانه پیچید؛ شور و شعف خاصی سراپای وجود «سید جواد» و «شکوه سادات» را فرا گرفت، ستارة درخشانی خانه کوچک آنان را نورانی کرده بود. درست در سال 1303 محلة «خانی آباد» تهران با وجود او آذین بسته شد. پدر نام او را «مجتبی» نهاد، تا یاد خاندان پیامبر با نام فرزندش همراه باشد، سید مجتبی از همان سالهای آغازین کودکی سوره های کوچک قرآن را سرود روزانه خویش قرار داد؛ و اولین کتابی که شناخت «قرآن مجید» بود. ذکاوت و هوش سرشار فرزند کوچک خانواده «میرلوحی» تعجب همه را برانگیخت. پدر که فردی روحانی، متدین، واعظ و صاحب مجلس بود، فرزند خردسالش را درتمامی جلسات به همراه خود می برد، تا روح کودکش از همان آغاز با اسم اهل بیت و قرآن معطر شود. با فرا رسیدن هفتمین پائیز زندگی، سید مجتبی راهی مدرسة «حکیم نظامی»‌شد. و توانست چهار کلاس را در دو سال به پایان برساند. هنوز سرشار از کودکی بود که سید جواد را به خاطر سیلی محکمی که بر صورت داور وزارت عدلیه نواخت دستگیر کردند، و سید مجتبی 3 سال از دیدن سیمای مهربان و صدای گرم پدر محروم ماند. 12 سال بیشتر نداشت که در یک غروب دلگیر خبر مرگ پدر قلب کوچک او را لرزاند؛ به گونه ای که دور از چشم بزرگترها گوشه ای رفت و دستهای کوچکش را زیر چانه گذاشت و آهسته و بی صدا گریست. حالا دیگر مسؤلیت سرپرستی خانوادة آنان بر عهدة دایی اش سید محمود بود؛ مادر برای گرفتن شناسنامه به ادارة ثبت رفت و نام خانوادگی خودش را که نواب صفوی بود، به نام سید مجتبی اضافه کرد؛ وقتی دوران دبستان به پایان رسید؛ او به اصرار دایی به مدرسة صنعتی آلمانی ها رفت اما پنهانی به مادر گفت: من این درسها را دوست ندارم، نمی خواهم به مدرسه ای که زیر نظر خارجی هاست بروم، من باید طلبه شوم . 

 12 سال بیشتر نداشت که در یک غروب دلگیر خبر مرگ پدر قلب کوچک او را لرزاند؛ به گونه ای که دور از چشم بزرگترها گوشه ای رفت و دستهای کوچکش را زیر چانه گذاشت و آهسته و بی صدا گریست. ... دوست دارم درس جدم علی بن ابیطالب(ع) را بخوانم؛ می خواهم به نجف بروم. سید مجتبی با وجودیکه شرایط رفتن به نجف را نداشت، از عقیده اش دست بردار نبود، نقشه دیگری کشید؛ او پس از پایان ساعت مدرسه به حوزه علمیه ای که در محلشان قرار داشت؛ رفته و هر روز ساعتی را در آنجا به تحصیل علوم حوزوی می پرداخت. سید مجتبی دارای شجاعت و جسارت خاصی بود، به طوریکه  علاوه بر فراگیری دروس معمولی خود در هر فرصت مناسبی که پیدا می کرد برای دانش آموزان از اسلام و تعلیمات اسلامی سخن می گفت؛ سرانجام در تاریخ 17/9/1321 سید مجتبی 18 ساله، مبارزات سیاسی خود را ‎آغاز کرد؛ در آن سالها با وجود فقر و وضعیت اسف بار مردم قوای مهاجم  [جنگ جهانی دوم ]نمی گذاشتند ارزاق وارد ایران شود و مردم به سختی روزها را پشت سر می گذاشتند. سید وارد مدرسه شد، و روی یک صندلی چوبی ایستاد، و طی یک سخنرانی پرشور به دانش آموزان گفت:«برادران! ما در مقطعی از تاریخ وطنمان قرار گرفته ایم که در برابر آینده مسئولیم. هجوم اجانب به خصوص فرهنگ غربی همه بنیادهای مذهبی ما را تهدید می کند و انسان عصر ما را به صورت برده درمی آورد. در گذشته اقتصاد ما و اکنون شخصیت ما را می کوبند... پدران ما نمی دانند به کارشان برسند یا ارزاق ما را تهیه کنند. بهتر اینکه ما حرکت کنیم و برویم جلوی مجلس و خواسته هایمان را به دولت بگوئیم تا تکلیفمان را معین بکنند.» پس از اتمام سخنرانی «نواب صفوی» دانش آموزان مدرسه به طرف مجلس شورا به راه افتادند؛ در طول مسیر دانش آموزان مدرسة «ایرانشهر» و «دارالفنون» نیز به آنان پیوستند؛ شهامت آنها باعث شد؛ مردم هم به آنان ملحق شوند؛ پس از پایان تظاهرات و کشتار مردم بی دفاع، مجلس شورا جلسة اضطراری تشکیل داد؛ و «قوام السلطنه» به اجبار استعفا داد.آن شب وقتی سید به خانه رفت، دفتر ذهنش را گشود و اولین تجربة سیاسی در سن 18 سالگی  را که با موفقیت همراه بود، در آن جای داد.

منبع : کتاب سفیر

  • هدیه‌ای آسمانی 

شکوه‌السادات کنار حوض نشست، و به عکس ماه خیره شد، صدای دلنشین خش‌خش برگ‌ها گوشش را نوازش کرد، با خودش گفت:«این ماه آخر است،یک ماه دیگر فرزندم به دنیا می‌‌آید» سرمای هوا بدنش را لرزاند، به اتاق بازگشت و پاهایش را در زیر کرسی قرار داد، همانطور که به در اتاق خیره بود، در عالم رؤیا فرو رفت. نوری آسمانی در تمام فضای خانه پخش شد. بانویی در میان نور ایستاد صدایش در گوش شکوه‌السادات طنین افکند، «من فضه، خدمتکار حضرت زهرا (س) هستم. از سوی ایشان برای شما هدیه‌ای آورده‌ام، دستان شکوه‌السادات می لرزید. نگاهش برقاب عکس امیر‌المؤمنین (ع) افتاد بسته را باز کرد.«برد یمانی» و یک خوشه انگور که سه حبه درشت و زیبا داشت. ناگهان از خواب بیدار شد نگاهی به اطراف انداخت اما برد یمانی در اتاق نبود. سال‌ها بعد زمانیکه سید مجتبی قدم درراه حسین‌بن‌علی (ع) نهاد. بار دیگر هدیه مادرش «فاطمه زهرا (س)» را به یاد آورد. نگاهی به کودکان نواب انداخت. فاطمه‌السادات ، زهر‌االسادات، صدیقه‌السادات سه حبه زیبا که خداوند آنها را به او عطا کرده بود. 

منبع: کتاب شبنم سرخ

  • ذریه پاک 

صدای گریه سید مجتبی به گوش مادر رسید.رو به قبله نشست:«خدایا کودکم از گرسنگی خواهد مرد. در آن روز به لطف خداوند کودک را به دایه سپرد، زن قرار گذاشت، به علت دوری راه هفته ای یکبار سید مجتبی را برای دیدار مادر به محله خانی آباد بیاورد؛ اما همان شب سید مجتبی بی‌تاب دیدار مادر شد، دایه با پشت دست ضربه‌ای کم‌جان به کمر کودک زد. شب در عالم خواب چند بانو را دید که از آسمان به خانه او آمدند. و سید مجتبی را که گریه می‌کرد در آغوش گرفتند. زن هراسان جلو دوید و گفت:«من دایه او هستم، اجازه دهید او را آرام کنم». بانوی آسمانی دست رد به سینه دایه زد و گفت:«تو نباید بچه ما را نگه داری زود او را به مادرش بازگردان». سراسیمه ازخواب بیدار شد، دو شب دیگر این خواب تکرار شد، سرانجام کودگ را برداشت،‌ و به خانه شکوه‌السادات رفت:«خانم! با دیدن این خواب فهمیدم، که اجداد کودک راضی به نگهداری فرزندشان توسط من نیستند». و کودک را از آن پس به مادرش بازگرداند، تا فرزند ائمه در دامان مادر بزرگوارش که از سادات بود تربیت شایسته بیابد. 

منبع: کتاب شبنم سرخ

  • قیام درشرکت نفت آبادان 

سید مجتبی در سال 1321 پس از اخذ مدرک دیپلم از مدرسة صنعتی آلمانیها در حالیکه 18 سال بیش نداشت، درشرکت نفت استخدام شد؛ هنوز از ورودش چیزی نگذشته بود، که به همراه چند نفر ازهمکارانش از طرف آن شرکت به شهر آبادان رفت؛ در آن سالها شهر مملو از افراد انگلیسی بود که برای استخراج و بهره برداری از چاههای نفت به ایران آمده بودند؛ آنها با تکیه بر ثروت ملی ایران از زندگی مرفهی برخوردار بوده و درعین حال کارگران ایرانی را مورد توهین و تحقیر قرار می دادند. خانه های مجلّل و کافه های انگلیسی نظر سید مجتبی را به خود جلب نموده بود ؛ روزیآهسته نزدیک یکی از ساختمانها شد، نوشته نصب شده در پشت شیشه او را به فکر فرو برد؛ «ورود ایرانی و سگ ممنوع» خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛ بار دیگر آن را خواند، و انگشتانش را از شدت عصبانیت در میان موهایش فرو برد؛ رنجی کهن را بر دوش خود احساس نمود؛‌ ناگهان جرقه ای در ذهنش ایجاد شد. و اهتمام خود را مصروف تشکیل جلسات شبانه و آموزش مسائل دینی و اخلاقی نمود کارگران خسته ازستم به زودی گرد او حلقه زدند . آهسته نزدیک یکی از ساختمانها شد، نوشته نصب شده در پشت شیشه او را به فکر فرو برد؛ «ورود ایرانی و سگ ممنوع» خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛ بار دیگر آن را خواند، و انگشتانش را از شدت عصبانیت در میان موهایش فرو برد؛ رنجی کهن را بر دوش خود احساس نمود؛‌ ناگهان جرقه ای در ذهنش ایجاد شد... 

 دریکی از شبهای مهتابی آبادان سید به میان کارگران رفت و گفت: «نفت از آن ملت ایران است، خارجی ها آمده اند، تا برای ما کارکنند؛ نیامده اند که ما را زیر سلطه خود درآورند، آنان قسمت هایی از آبادان را در اختیار گرفته و اجازه ورود به ما نمی دهند؛ این چیست که به شیشه کافه ها، نوشته اند، «ورود ایرانی و سگ ممنوع» خارجی ها، ایرانی ها را ]مساوی[ سگ قرار داده اند، در حالیکه آنان مستخدم ما هستند، و آمده اند تا برای ما کار کنند.» شور و هیجان خاصی سراسروجود کارگران را فرا گرفته بود، آنان صمیمیت و اعتماد خاصی نسبت به سید داشتند؛ و سخنان نواب اولین جرقه های عدالتخواهی را در ذهنشان پدید آورد؛ شش ماه از ورد سید مجتبی به آبادان گذشت، کارگران مثل همیشه به سر کار خود می رفتند، روزی یکی از آنها شتابان به نزد سید مجتبی رفت و گفت: «آقا یکی از انگلیسیها به همکار ما توهین کرد و او را زخمی نمود.» این خبر، او را مانند جدش «حسین بن علی (ع)» به خشم آورد،‌ آنگاه در جلسه شبانه به کارگران دستور داد؛  فردا هیچ کس بر سر کار حاضر نشود و همه در پالایشگاه اجتماع کنند، تا درباره این بی حرمتی تصمیمی قاطع گرفته شود، صبح روز بعد گویی تاریخ دوباره تکرار شد، و مردی از سلا لة سادات فاطمه (س) بار دیگر به قیام برخاست. او تمام خشم و نفرتش را در صدایش جمع نمود، و با شجاعت فریاد برآورد: «برداران! ما مسلمان هستیم، و قصاص یکی از احکام ضروری دین ماست. آن فرد انگلیسی به چه حقی به برادر ما حمله کرده و او را زخمی نموده است؟ یا باید آن انگلیسی اینجا بیاید و جلو همه ما از بردارمان پوزش بخواهد، یا اگر این کار را نکند؛ باید مجازات شود.» هنوز سخنان سید مجتبی به پایان نرسیده بود، که کارگران خشمگین و پرشور به طرف اتاق فرد انگلیسی به راه افتادند؛ مستشار انگلیسی با دیدن جمعیت خشمناک وحشتزده از آنجا گریخت، شیشه های ساختمان شکسته شد، اما پس از مدت کوتاهی با دخالت پلیس و تهدید کارگران از جانب نظامیان , جمع متفرق شد، پلیس در جست و جوی رهبر این شورش، همه را زیر نظر گرفت، دوستان سید تصمیم گرفتندایشان را از کشورخارج کنند..... تاریکی شب، آبادان رادر سکوتی عمیق فرو برده بود، سید به همراه چند نفر از دوستانش آرام خود را به لب رودخانه رساند قایق کوچکی در انتظار او بود. نواب از همراهان خود خداحافظی نموده و به طرف بصره حرکت کرد، سفری که بزرگ مرد ایران را برای حوادث مهم تاریخ کشورمان تربیت نمود، و نجف را مأمن مهاجری از انصار صاحب الزمان (عج) قرار داد. 

منبع :کتاب شبنم سرخ

  • ملاقات با شاه 

  •     علت ملاقات با شاه     

 پس از ترور کسروی, نواب به آذربایجان رفت. سالها قبل شخصی به نام «سید مهدی هاشمی» در جلسات نواب شرکت می‌نمود. زمانیکه رهبر فداییان حال او را جویا شد به او اطلاع دادند که هاشمی در زندان منتظر صدور حکم اعدام است. نواب برای اینکه بتواند او را از زندان آزاد کند به دفتر استاندار رفت. استاندار بی‌توجه به او مشغول کارش بود و چون او را نمی‌شناخت در حالیکه سرش پایین بود پرسید: «چه کار داری؟» نواب با صدای بلند گفت: «برخیز! شاه بختی», وقتی یک روحانی پیش شما می‌آید باید به عمامه‌اش به سیادتش احترام بگذاری. چرا برنخاستی؟» استاندار که تا آن زمان چنین برخوردی از طرف یک روحانی ندیده بود, سراسیمه از جا برخاست و با احترام از نواب دعوت نمودکه بر روی صندلی بنشیند. رهبر فداییان پس از یک گفتگوی طولانی تقاضایش را اعلام نمود و استاندار قول مساعدت داد اما نواب آرام ننشست و طی تلگرافی از شاه درخواست ملاقات کرد و چون موفق به این ملاقات نشد اعلامیه‌ای به این مضمون در روزنامه‌ها چاپ نمود: «شاه ایران را در میان حصاری سنگی در دربار زندانی کرده‌اند.» سرانجام امام جمعه تهران که می‌دانست نواب آرام نمی‌نشیند از «محمود جم» وزیر دربار خواست تا وقت ملاقاتی به نواب بدهند و بالاخره این فرصت فراهم آمد. 

  •    ملاقات با شاه     

 روز ملاقات نواب با شاه فرا رسید. محمود جم به نواب گفت: «ملاقات اعلیحضرت تشریفاتی دارد, زمانیکه به نزد ایشان رفتید, تعظیم کنید, با سربازهایی که به شما سلام نظامی می‌دهند, به گونه‌ای برخورد کنید که افسرهای ما دلسرد نشوند؛ ساعت ملاقات شما یک ربع است.» نواب به او پاسخ داد: «لازم نیست شما بگویید خودم می‌دانم.» رهبر فداییان بی‌توجه به سخنان وزیر دربار در پاسخ سلام افسران در حالیکه دستش را بالا گرفته بود گفت: «سرباز اسلام باشید, در راه اسلام حرکت کنید.» شاه در کنار درخت ایستاده بود نواب جلو رفت. محمد جم گفت: «تعظیم کن.» نواب خیلی آرام گفت: «خفه شو.» پس از سلام نواب, شاه به او دست داد و گفت: «آقای نواب صفوی! ما از فعالیتهای شما در عراق باخبر هستیم.1 نواب فوراً پاسخ داد: «برای مسلمان, همه کشورهای اسلامی یکی است؛ «نجف, ایران, ‌مصر و مراکش» همه جای دنیای اسلام خاک مسلمانان است. وظیفه مسلمان این است که کارش را انجام دهد.» دوباره شاه پرسید: «آقای نواب صفوی چه می‌خوانید؟ من شنیده‌ام شما طلبه هستید و درس می‌خوانید. ما آمادگی داریم که هزینه تحصیل شما را تأمین کنیم.» نواب دستش را محکم بر روی میز کوبید و گفت: «من درس هستی و سیاه مشق زندگی می‌خوانم و مردم مسلمان ایران این قدر غیرت دارند که این سرباز کوچک امام زمان (عج) را خودشان اداره کنند. اما من به شما نصیحت می‌کنم: 

 این دغل دوستان که می‌بینی                           مگسانند گرد شیرینی 

 شما باید از فلسطین حمایت کنید. شما با مردم مظلوم و فقیر باشید.» در همان دیدار با تقاضای نواب, شاه با یک درجه تخفیف حکم حبس «سید مهدی هاشمی» را صادر نمود. پس از پایان وقت ملاقات نواب, شاه به وزیر دربار گفت: «این سید مثل یک افسر که با سرباز صحبت می‌کند با من صحبت کرد و اصلاً انگار نه انگار شاهی وجود دارد. این چه کسی بود که فرستاده بودی اینجا؟» 1\- در سال گذشته نواب در سخنرانی در خصوص دفن رضاشاه در یکی از اماکن متبرکه در نجف چنین گفته بود: «مردم! اگر جنازه رضاشاه را اینجا آوردند, عکس العمل نشان بدهید و مخالفت کنید.» 

منبع : کتاب خاطرات محمد مهدی عبدی

  • مجمع مسلمانان مجاهد

  • چگونگی تشکیل مجمع مسلمانان مجاهد    

 در روزهای آغازین بهمن ماه سال 1327 نواب برای اینکه فعالیت خود را علنی کند, تصمیم گرفت که در پوشش گروهی دیگر به مبارزه علیه رژیم بپردازد. در آن سالها رژیم ستمشاهی فداییان را تحت فشار قرار داده بود. مردم محله سرچشمه به انتظار نواب ایستاده بودند. آقایان «طهماسبی, امامی و واحدی» به همراه نواب وارد خانه شدند. رهبر فداییان سراسر تالار را پیمود و با لبخندی حاکی از رضایت گفت: «جای خوب و بسیار مناسبی است, ‌از این به بعد به طور علنی تبلیغ می‌کنیم. این جا محل اجتماع دوستان خواهد بود. انشاء الله نماز مغرب و عشا را همین جا می‌خوانیم. بعد از نماز نیز درباره مجمع و هیات مدیره و کارهایشان صحبت می‌کنیم. به برادران دیگر خبر دهید که حتماً بیایند, من با چند نفر بازاری متدین صحبت می‌کنم. ان شاء الله وجه لازم فراهم می‌شود به چیزی مهمتر فکر کنید. از حالا باید فعالیتهای ارشادی وسیع تری داشته باشیم ذهن مردم را روشن نگه داریم و نگذاریم دشمن در آن لانه کند.» چند روز بعد نواب بیانیه‌ای صادر نمود و رسمیت این مجمع را اعلام کرد. 

  • سفر نواب به قم برای اعلام تشکیل مجمع مسلمانان    

 نواب حوزه علمیه قم را عامل مؤثری در پرورش افکار عمومی می‌دانست. به همین دلیل رهسپار قم شد تا با اعلام تشکیل «مجمع مسلمانان مجاهد» راهش را برای دیگران آشکار سازد. شب چهاردهم بهمن ماه نواب برای سخنرانی وارد شبستان مسجد شد. مأموران رژیم برای ممانعت از برگزاری این مجلس منبر مسجد را برداشتند. رهبر فداییان با تعجب به اطراف نگریست و با نام خدا و ستایش ائمه (ع) سخنانش را آغاز نمود.» منبر را برداشته‌اند تا به منبر نروم, فکر می‌کنند با نبودن آن دست از وظیفه‌ام بر می‌دارم.» اما ناگهان در میان نگاه حیرت زده مردم جوانی تنومند نواب را به شانه خود نشاند و بلند کرد.» بزرگ مرد فداییان گفت: «من منبر روح دارم! اگر برای خاموشی چراغ هدایت, منبرهای چوبین را بردارند, مشعل‌دار ارشاد یک جوان غیور خواهد شد.» آن شب نواب در مورد اصول اعتقادات و وظایف افراد سخنرانی نمود و به تهران بازگشت. 

  • بازگشت به تهران    

 پلیس تهران در تمام ورودی‌های شهر, ایستگاه بازرسی قرار داد, اضطراب خاصی در میان فدائیان بوجود آمد. دو نفر از فداییان پالتویشان را به نواب و واحدی دادند و گفتند: «این را بپوشید و دکمه‌هایش را تا بالا ببندید, لبه یقه را هم روی صورتتان برگردانید و عمامه‌تان را بردارید.» آنها نیز چنین کردند, در همین لحظه مأمور بازرسی به طرف ماشین آنها رفت و گفت: «به اعلی حضرت تیراندازی شده.» راننده با آرامش اشاره‌ای به صندلی عقب کرد و گفت: «برادرم وبا دارد و باید او را به بیمارستان برسانم. ما آلوده هستیم و اگر به سروان گزارش دهی, مجبور می‌شوی خودت ما را به بیمارستان ببری و ممکن است تو نیز دچار این بیماری شوی.» گروهبان مکثی کرد و گفت: «زود باشید تا سروان نیامده بروید.» با گذشتن از ایست بازرسی نواب با عصبانیت گفت: «چرا دروغ گفتی؟» راننده پاسخ داد: «من دروغ نگفتم آقا, قبل از اینکه به دنبال شما بیایم برای دیدار خانواده‌ام به کاشان رفته بودم. برادرم حالش خوب نبود. ما گمان کردیم وبا دارد, وقتی او را به بیمارستان بردیم متوجه شدیم که سالم است. پس با خیال راحت به قم آمدم تا شما را به تهران ببرم. من با اخلاق شما آشنا هستم.  

منبع : کتاب سومین پرچمدار و  کتاب فدائیان اسلام، تاریخ، عملکرد، اندیشه

  • انتقال پیکر نواب پس از چند سال به وادی السلام قم 

سید محمد میرلوحی! با شنیدن خبر احداث پارک شهر در قبرستان مسگرآباد تهران به جستجوی قبر گمشدة برادر شبانه به همراه تعدادی از دوستانش به مسگرآباد رفت. صدای زوزة باد در لا به لای درختان سر و صدای وحشتناکی ایجاد نمود. چند نفر در میان گورستان با احتیاط مشغول کندن زمین بودند, محمد هر چند لحظه یکبار کمر راست کرده و عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد, یکی از یارانش پرسید: مطمئنید که قبرها همین جاست؟» محمد پاسخ داد: «علامت گذاشته بودیم حیف که از بین رفته است. اما حتماً در همین تکه است.» ناگهان یک نفر صدا زد: «محمد, پیدا کردم, قبر همین جاست.» خاکها را کنار زدند و آرام و لرزان سنگها را کنار گذاشتند, محمد چراغ قوه‌اش را درون قبر گرفت اما ناگهان چراغ قوه از دستش افتاد. دوستش فریاد زد: «الله اکبر» بغض گلویش را گرفت. خدایا پارچة کفن پوسیده اما پیکر نواب سالم است گویی همین چند دقیقه پیش او را دفن کرده‌اند. مدت کوتاهی گذشت تا به خود آمدند. محمد گفت: «بقیه قبرها نیز همین اطراف است. بگردید بقیه را هم پیدا کنید. باید قبل از طلوع آفتاب به قم برویم. آقا ناصر, آقا جواد شما سمت چپ را بگردید, من و مهدی عراقی سمت راست را می‌گردیم.» یافتن پیکر سالم نواب اشتیاق آنان را برای جستجوی بیشتر تقویت نمود. نزدیکی‌های سحر پیکر مظفر ذوالقدر و محمد واحدی نیز پیدا شد. آنگاه خودروهایی که از قبل آماده حمل شهدا بودند وارد گورستان گشته و سه مرتبه با چراغ علامت دادند. بازماندة فداییان فوراً قبرها را از خاک پر نموده و راهی وادی السلام قم شدند. 

منبع: کتاب سومین پرچمدار

  • شهادت 

عاشقان شهادت, به جایگاه تیرباران رفتند, چند لحظه بیشتر به دیدار دوست باقی نمانده بود, سید نگاهی به قاضی عسگر کرد و گفت: «ما شهید می شویم, اما بدانید از هر قطره خون ما مجاهدی تربیت خواهد شد و ایران را اسلامی خواهد کرد.» مأموری پارچه سیاهی به او داد, اما نواب گفت: «لازم نیست می خواهیم با چشم باز به استقبال شهادت برویم و با چشمان باز با خدا و نیکان بزرگوار خود رو به رو شویم.» پس به دوستانش گفت: «به زودی به دیدار امامی عزیز می رویم. همزمان با یکدیگر اذان بگویید. اینها نباید فکر کنند ترسیده ایم. شاد باشید, به زودی امامی را می بینیم.» صدای دلنواز اذان در گلوها پیچید, ناگهان زمان ایستاد. تفنگها غرش مرگباری سر دادند و گلوله های آتشین به پرواز درآمدند. خون سرخ فرزند علی بن ابیطالب (ع) برای همیشه در کارنامة سیاه محمد رضا شاه پهلوی ثبت شد, گویی از ابتدای تاریخ مهر شهادت بر پیشانی فرزندان زهرای اطهر (س) خورده بود. در همین لحظه یکی از نمایندگان ارباب آمریکایی محمد رضا شاه با یک جیپ نظامی وارد پادگان عشرت آباد شد و پیکر مطهر نواب را با عکسی که در جبیش بود, تطبیق نمود. دیگر خیال اربابان رژیم سفاک پهلوی راحت شد. روز بعد خبرگزاریهای بزرگ دنیا نوشتند:«مردی که سالها منافع غرب را در ایران به خطر انداخته بود, دیشب اعدام گشت.» با طلوع خورشید پیکر خون آلود فداییان اسلام در گورستان مسگر آباد به خاک سپرده شد. ولی پس از مدتی بازماندگان فداییان پیکرهای یاران عزیزشان را شبانه به وادی السلام قم انتقال دادند. 

منبع : کتاب شبنم سرخ

نامه نواب صفوی به خلیل طهماسبی زمانیکه خلیل در زندان بود.

هوالعزیز 

 برادر عزیزم، خلیل الله وظالیف دینی خود را فراموش ننموده، ما هم به تکلیف خود به یاری خدا عمل می کنیم. شهوات دنیا پرستان برای استفاده‌های سیاسی شوم[به] جوش آمده، فلذا اجرای احکام اسلام را طبق کتاب به خاطر داشته باشید، و وکیل برای خود قبول نکنید و حاضر به این حرفها نشوید. زیرا این کار مؤثر دانستن غیر خدا و شرک است. شما به خدا نزدیکتر شده اید، مواظب باشید، دور نشوید.  

 برادر شما

سید مجتبی نواب صفوی

منبع: کتاب جمعیت فدائیان اسلام