شهربانو، دختر یزدگرد سوم، قبل از آن که ایران به دست مسلمانان فتح شود، شبی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و امام حسین علیه السلام را در خواب دید. پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله شهربانو را به امام علیه السلام نشان داد و فرمود: «ای دختر پادشاه عجم! من تو را به همسری فرزندم حسین برگزیدم» ! سپس در شب بعد، حضرت صدیقهی طاهره علیه االسلام را در عالم رؤیا مشاهده کرد. آن بانوی والامقام وارد ایوان کاخ شد و خطاب به شهربانو فرمود: «تو نامزد پسر من و عروس من هستی. به زودی مسلمانان بر شما پیروز می شوند و تو اسیر آنان می شوی. نگران مباش که به زودی در مدینه بی آن که دستی به تو برسد به وصال پسرم حسین خواهی رسید» . حضرت زهرا علیه االسلام در همان هنگام اسلام را بر او عرضه کرد
و او اسلام را پذیرفت. سرانجام در زمان خلافت عمر بن خطاب سپاه اسلام در نبرد با ایرانیان پیروز شد و شهربانو همراه با گروهی از بانوان اسیر شدند. مردم مدینه گروه گروه برای تماشای شهربانو که در جمال و کمال بینظیر بود اجتماع کردند ولی او که بانویی عفیف و با شرم بود چهره خود را از نامحرمان پوشانید. هنگامی که عمر خواست صورت شهربانو را ببیند، او رخ برگرداند و به فارسی گفت:
«اف بیروج بادا هرمز» یعنی: «وای! روزگار هرمز سیاه شد.» عمر که فارسی نمی دانست گمان کرد که دختر به او ناسزا می گوید. لذا بسیار غضبناک شد و تصمیم به فروش او گرفت. امیر مؤمنان علیه السلام به عمر فرمود:
«تو حق نداری دختران شاهان را که خود صاحب کنیزان و خادمان فراوان بودهاند به کنیزی بفروشی» . عمر گفت: «چاره چیست؟» حضرت علی علیه السلام فرمود:
«او را در انتخاب شوهر آزاد بگذار و مهریهاش را از سهم بیتالمال همان مرد، حساب کن» . عمر رأی امیر مؤمنان علیه السلام را پسندید و به شهربانو اختیار انتخاب همسر داد. شهربانو فورا جلو آمد و دستش را بر سر امام حسین علیه السلام نهاد و بدین ترتیب آن حضرت را به همسری برگزید. امیر مؤمنان علیه السلام به او فرمود: «نامت چیست؟» گفت: «جهان شاه» (به نقلی دیگر گفت: «شاه زنان» یعنی برترین زنان.) امیرمؤمنان علیه السلام به همان زبان فارسی فرمود: «نه! شاه زنان دختر پیامبر اسلام (فاطمه زهرا) می باشد و تو (شهربانو) هستی.»
و به این ترتیب امام حسین علیه السلام و شهربانو علیه االسلام با هم ازدواج کردند و برگزیدهی عرب و عجم یعنی حضرت زینالعابدین علیه السلام قدم به عرصهی وجود گذاشت. از این رو به امام سجاد، «ابن الخیرتین» گفتهاند. یعنی برگزیدهی خدا از میان عربها و فارسها. [1]. امامی کز ازل فیضش جلی بود علی بن الحسین بن علی بود
امام سجاد علیه السلام در همان آغاز تولد مادر را از دست داد و سرپرستی امام علیه السلام را یکی از کنیزان با جلالت امام حسین علیه السلام عهدهدار شد. [3]. امام علیه السلام که محبتهای بیدریغ دایهی مهربان را نسبت به خود می دید همواره سعی در جبران محبتهای او داشت تا جائی که هرگز قبل از او دست به طرف غذا نمی برد. و می فرمود:
«دوست ندارم دست خود را به طرف لقمهای دراز کنم که شاید مادرم (دایهام) زودتر متوجه آن شده باشد و بدین جهت از من رنجیده شود و من نسبت به او بیادبی کرده باشم» ! [3].
وقار و شکوه و جلالت امام سجاد علیه السلام به گونهای بود که بینندگان را همواره به خود جلب می کرد.
«عبدالله بن سلیمان» گوید: روزی با پدرم در مسجدالنبی نشسته بودم. ناگاه مردی شکوهمند که عمامهی سیاه بر سر داشت و دو طرف عمامهاش روی شانههایش افتاده بود وارد مسجد شد. تمامی نگاهها به طرف مرد باوقار چرخید! از مردی که در نزدیکی من بود پرسیدم: - این آقا کیست؟
گفت: «از میان آن همه افرادی که وارد مسجد می شوند چرا تنها از این آقا پرسیدی؟» گفتم: «زیرا تا کنون هیچ کس را مانند این آقا در زیبایی و خوش قامتی و شکوه و جلال ندیدهام.» او گفت: «این آقا علی بن الحسین، زینالعابدین است» . [5].
عبدالملک بن مروان حاکم مستبد و خودکامهی زمان خود، اطلاع پیدا کرده بود که شمشیر رسول خدا صلی الله علیه و آله در اختیار امام زینالعابدین علیه السلام است. پس تصمیم گرفت تا آن یادگار ارزشمند را به هر طریق ممکن به چنگ آورد و از آن بهرهی سیاسی و دنیوی برد. لذا قاصدی نزد آن حضرت فرستاد و درخواست کرد که حضرت شمشیر را برای وی بفرستد و در ذیل نامه اضافه کرد که هر کاری که داشته باشید فورا آن را انجام خواهم داد! امام علیه السلام صریحا پاسخ رد داد. عبدالملک که به شدت خشمگین شده بود این بار نامهای تهدیدآمیز نوشت که اگر شمشیر را نفرستی، حقوق تو را از بیتالمال قطع خواهم کرد و تو به سختی زندگی دچار خواهی شد. امام علیه السلام بدون ذرهای خوف، در پاسخ نوشت: «اما بعد، خداوند متعال خود عهدهدار شده است که بندگان پرهیزکارش را از امور ناخوشایند نجات بخشد و از آن جا که گمان ندارند، روزی دهد و در قرآن می فرماید: «ان الله لا یحب کل خوان کفور» [8]. «خداوند هیچ خیانتگر ناسپاسی را دوست نمی دارد.»
بنگر که کدام یک از ما بیشتر مشمول این آیه هستیم.» [9].
پس از آن که اسیران اهلبیت علیهمالسلام را به صورت اسیر به مجلس عمومی در کاخ عبیدالله بن زیاد وارد کردند، و سخنان تندی بین او و حضرت زینب کبری علیه االسلام رد و بدل شد، نگاه پسر زیاد به امام سجاد علیه السلام افتاد، گستاخانه فریاد زد: - این مرد کیست؟ بعضی از حاضران گفتند: - علی بن الحسین است. - مگر خداوند علی بن الحسین را نکشت؟ حضرت فرمود: «برادری داشتم که او نیز علی بن الحسین (علیاکبر)میگفتند، مردم او را کشتند.» - نه، خدا او را کشت! - «الله یتوفی الأنفس حین موتها و التی لم تمت فی منامها.» [17]. [صفحه 41]
«خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می کند و ارواحی را نیز که نمردهاند، به هنگام خواب می گیرد.» - با چه جرأتی این گونه جواب مرا می دهی؟ او را ببرید و گردنش را بزنید! در این هنگام حضرت زینب علیه االسلام برخاست و خود را سپر امام علیه السلام قرار داد و خطاب به ابن زیاد، فریاد زد: «آن همه خون از ما ریختی برای تو کافی نیست؟!» ای پسر زیاد! کسی از مردان ما را زنده نگذاشتی، اگر می خواهی او را بکشی، مرا نیز با او بکش!» ابنزیاد که از مشاهدهی رشادت خاندان رسالت خود را باخته بود گفت: «رهایش کنید، به گمانم همان بیماری و رنجوری او را بکشد.» در آن هنگام امام سجاد علیه السلام به عمهی بزرگوارش رو کرد و فرمود: «عمه جان! آرام باش تا من سخن بگویم.»پس رو به ابن زیاد کرد و شجاعانه فرمود:
«ابا القتل تهددنی یابن زیاد؟! اما علمت ان القتل لنا عادة و الشهادة لنا کرامة؟!» «پسر زیاد! مرا از مرگ می ترسانی؟ مگر نمی دانی که کشته شدن برای ما امری عادی و شهادت برای ما کرامت و موجب افتخار است؟!» [18
امام سجاد علیه السلام که در عصری پر از اختناق و خفقان به سختی زندگی را می گذراند با یادآوری فاجعهی کربلا به طرق مختلف همواره ظلم و جنایتهای حکومت اموی را به مردم گوشزد می کرد و نمی گذاشت خاطرهی حماسهی جاودان کربلائیان از خاطرهها فراموش شود. یکی از این سیاست ها، اشکهای سوزان و گریههای پر سوز امام علیه السلام بود که ریشهای عاطفی داشت و افکار عمومی را متوجه می ساخت. امام علیه السلام هر گاه می خواست آب بیاشامد، تا چشمش به آب می افتاد، اشک از چشمانش سرازیر می شد. وقتی علت این کار را می پرسیدند، می فرمود: «چگونه گریه نکنم در حالی که دشمنان دین خدا، آب را برای حیوانات وحشی و درندگان بیابان آزاد گذاشتند، ولی به روی فرزندان رسول خدا بستند و پدرم را مظلومانه و با لب تشنه به شهادت رساندند. هر گاه به یاد لحظهی شهادت فرزندان [صفحه 43] فاطمه می افتم، گریه گلویم را می فشارد.» روزی خادم آن حضرت عرض کرد: «آقای من! آیا غم و اندوه شما تمامی ندارد؟!» حضرت علیه السلام فرمود: «وای بر تو! یعقوب پیامبر یکی از دوازده پسرش را از دست داد با اینکه می دانست او زنده است، به قدری در فراق فرزندش «یوسف» گریست که چشمانش نابینا شد و از شدت اندوه، کمرش خم گشت و موهای سرش سفید شد ولی من به چشم خود کشته شدن پدر و برادر و عمو و هفده نفر از بستگانم را دیدم و پیکرهای غرق به خونشان را که در اطرافم نقش زمین شده بودند مشاهده کردم. پس چگونه ممکن است غم و اندوه من پایان یابد.» [19].
یعقوب در فراق پسر روز و شب گریست
تا دیدگانش از غم یوسف سفید شد
من چون کنم که آن چه مرا بود سرپرست
یک روز جمله از نظرم ناپدید شد
سقا ندیده کس به جهان تشنه جان دهد
عباس تشنه در لب دریا شهید شد
اکبر ز باب خویش تقاضای آب کرد
افسوس و آه از پدرش ناامید شد
روزی یکی از کنیزان امام سجاد علیه السلام به دستان آن حضرت آب می ریخت تا آن جناب دست و روی خود را بشوید. ناگهان ظرف آب افتاد و به سر مبارک امام علیه السلام اصابت نمود به گونهای که سر آن حضرت شکست. حضرت علیه السلام سرش را به طرف کنیز برگرداند. کنیز که نگران و ترسان شده بود با زیرکی این آیه را خواند: «و الکاظمین الغیظ» «پرهیزکاران خشم خود را فرو می خورند.» امام علیه السلام فرمود: خشم خود را فرو بردم. کنیز دنبال آیه را خواند: «و العافین عن الناس»
«پرهیزکاران، خطاکاران را می بخشند.» امام علیه السلام فرمود: تو را بخشیدم. [صفحه 45] کنیز پایان آیه را خواند:
«و الله یحب المحسنین» [20]. امام سجاد علیه السلام به کنیز احسان نمود و فرمود: برو، تو را در راه خدا آزاد ساختم. [21].
در کتب معتبر روایت شده که شبی امام سجاد علیه السلام به نماز و تهجد مشغول بود. شیطان به صورت ماری مهیب به طرف آن حضرت رفت تا به خود مشغولش سازد و از خدا منصرفش نماید انگشت پای آن حضرت را بگرفت و بگزید. امام چهارم علیه السلام مانند جدش امیرمؤمنان علیه السلام ابدا توجهی به اطراف نداشت و غرق و محو قرب پروردگار خویش بود. در این هنگام از طرف خداوند به آن حضرت خطاب شد: «انت سید العابدین و زین اولیائی الماضین.» [25]. «تو سرور و زیور عبادت کنندگان و زینت اولیای گذشتهی من هستی.»
یک بار که امام زینالعابدین علیه السلام به نماز ایستاده بود، عبا از دوش مبارکش افتاد و آن حضرت اعتنایی به افتادن عبا ننمود، تا آن که از نماز فارغ گشت. یکی از حاضران پرسید: «ای پسر رسول خدا! چرا عبا را بر دوش مبارکت نینداختی؟» امام علیه السلام فرمود: «وای بر تو! آیا نمی دانی که من در محضر چه کسی به نماز ایستاده بودم. نماز بنده قبول نمی شود مگر آن که با توجه کامل قلبی صورت پذیرد.» پرسید: «پس ما با این نمازهای بیتوجه و ناقص، خود را به هلاکت انداختهایم؟!» امام سجاد علیه السلام فرمود: «نه، خداوند متعال نمازهای واجب را در صورتی که با اطمینان قلبی اقامه نشود به کمک نمازهای نافلهای که می خوانید تکمیل خواهد کرد.» [29].
«یکی از غلامان امام زینالعابدین علیه السلام گوید:
روزی امام علیه السلام را دیدم که سر به بیابان گذاشت. من نیز جهت مراقبت از آن حضرت در پی او روان شدم. چون آن حضرت به محل خلوتی رسید پیشانی مبارک را بر سنگ سختی نهاد و به سجدهای طولانی فرو رفت. من با اینکه با فاصلهی زیادی از آن حضرت ایستاده بودم صدای گریه و نالهی جانسوز آن حضرت را می شنیدم. به گوش خود شنیدم که این جملات را در سجدهاش می فرمود:
«لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدا و رقا، لا اله الا الله ایمانا و تصدیقا و صدقا» . این جملات را دقیقا هزار مرتبه با سوز و آه وصف ناپذیری تکرار فرمود. و چون سر از سجده برداشت محاسن و صورت مبارکش را دیدم که از اشکهای چشمش تر شده است.» [32].
یکی از نوادگان امیرمؤمنان علی علیه السلام به نام فاطمه نزد جابر بن عبدالله انصاری آمد و گفت: «ای همنشین رسول خدا! از تو می خواهم که امام و سرور ما حضرت سجاد را دریابی. او تنها یادگار پدرش حضرت سیدالشهدا است و ما بر جان او می ترسیم.» جابر گفت: «مگر چه شده است؟»
عرض کرد: «بر اثر عبادت بسیار بینیاش آسیب دیده و پیشانی مبارکش پینه بسته و زانوان و کف دستهایش آزرده شده و جانش بر اثر عبادت فراوان افسرده گشته است.» جابر فورا به محضر امام علیه السلام رسید و او را در محراب عبادت مشاهده کرد. کنارش نشست و عرض کرد: «ای فرزند رسول خدا! مگر نه این است که خداوند بهشت را برای شما و دوستان شما و جهنم را برای دشمنان شما آفریده است؟! بنابراین شما که بندهی مقرب خداوند هستید چرا تا این حد خود را به رنج و زحمت می اندازید.» امام علیه السلام فرمود: «ای جابر! ای صحابی رسول خدا! مگر نمی دانی که جدم رسول خدا لحظهای خدا را معصیت نکرد و پروردگار متعال او را آمرزید و با این وجود به قدری به عبادت ایستاد که پاهای مبارکش ورم کرد و ساقهایش مجروح گشت. شخصی به آن بزرگوار گفت: ای رسول خدا! با اینکه پروردگار گناهان گذشته و آیندهی تو را آمرزیده و پاک و منزه هستی [40] چرا این گونه خود را به زحمت می اندازی؟ پیامبر خدا در پاسخ فرمود:
«افلا اکون عبدا شکورا» ؟! «آیا بنده سپاسگذار خداوند نباشم؟!» جابر عرض کرد: «ای فرزند رسول خدا! جان عزیزت در خطر است و عبادت بسیار تو را ضعیف کرده است؛ با اینکه شما از خاندانی هستید که بلاها و گرفتاریها به وسیلهی شما دفع می شود و آسمان به یمن وجود شما پا بر جاست.» امام علیه السلام فرمود: «ای جابر! تا زندهام راه پدرانم را خواهم پیمود و آنان را الگوی خویش قرار خواهم داد تا آن که با آنان ملاقات نمایم. [41].
- چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۶
- ۱۹:۳۹